خونه ی قطره ی کوچولو

خونه ای برای حرف های نگفته یه قطره کوچک

خونه ی قطره ی کوچولو

خونه ای برای حرف های نگفته یه قطره کوچک

تنهایی و هووم و من و ....

در فضایی تاریک نشسته ام صدای پچ پچ افرادی میاید 

که شاید انها هم روزی مثل من در تنهایی خود غرق شوند 

من چشم به پله ایی دوخته ام که هیچ گاه  قرار نیست  

از ان فردی بالا بیاید که قلبش تنها برای من میزند و شاید 

قلب من تنها برای او بزند ... حس تنهایی ... حس پوچی  

اهنگی ارام من را در برگرفته است انگشت هایم سرد اند 

بوی سیگار این فضای تاریک را کاملا در بر گرفته است  

حس همیشگی تنهایی .... 

وقتی موکای تلخم را هم میزنم حس میکنم تمام زندگی 

گذشتم را توش میبینم که داره همش  

تو دایره ای از ابهامات غرق میشه 

حس تلخ این موکا انگار قرار نیست تموم بشه چرا؟؟ 

کاش زندگی همین کافه بود و وسعتش همیت بود 

روی صندلی کناریم کیفم همراه همیشگیم پیشم نشسته 

دوست ندارم امروز کسی تنهایم را بهم برنه.... ا.م.ا..... 

کودکی

تنهایی واژه  اشنا در کوچه ی  

خاطراتم 

کودک هم بودم تنها بازی می کردم 

من و عروسکانم 

ود کنار درختی پیر به نام انجیر 

قالیچه ای که دیگر امروز تمام گلهایش 

پژمرده اند من را در اغوش می کشیدند 

و عروسکانی که امشب به یادشان افتادم 

در روزگار امروز به خاطرات پیوستند  

و ان درخت پیر انجیر در ان کوچه بن بست 

که انتهایش حس میکردم جاده خوشبختی است 

شاید زنده باشد  

ایا واقعا در انتهای کوچه ی خونه ی 

 ما جاده خوشبختی است؟ 

یا من تا ابد در حسرت این جاده خواهم سوخت؟

دیوار

 

چند روزی است با دیوار سخن میگویم 

دیواری از جنس سنگ دیواری از جنسی سخت 

برای دیوار گریه میکنم میخندم اما هر چه باشد 

او دیوار است کاری نمیکند ناراحت نمیشود 

خوشحال نمیشود تنها گوش میکند نگاه میکند 

  

و اخر بی تفاوت میگذرد 

و من ساعت ها به جایی خیره میشوم 

بدون انکه بفهمم ساعتی هست و زمانی 

 

اری من تنهایم.... تنها 

شاید باید با نفس کشیدن های بی امان 

و نگاه به اسمان لاجوردی تمام کرد این تنهایی را 

و رفت به سوی دیاری که از خدا در ان جا سخن ها است


 

سلام به همه دوستای گلم من میدونم خیلی بی معرفتم ببخشید خیلییی ببخشید خیلی وقت بود دیگه نمینوشتم غصه هامو برای خودم نگه داشته بودم دلم برای حرف های ماسه ای محدثه خیلی تنگ شده ......اومدم بگم ببخشید که نبودم 

 


این واسه محدثه جون عزیزم میخواستم برات نظر بزارم نشد اگه میتونی ایمل خودت را برام بزار کارت دارم عزیزم  


 

این روزها تنها خواهم ماند؟

زندگی ....اره زندگی............ 

خیلی با هات حرف دارم اما........ 

تو دستت رو محکم رو گوشات گذاشتی... 

چرا؟؟؟ 

زندگی واقعا چرا زندگی با من این چنین میکند 

نمیدانم..... 

 

این روز ها خسته ی خسته ام 

نه از امتحان ها نه از درسها نه از کسی 

بلکه از خودم خسته ام  

از خود وجودییم  

از خودم که انگار خودم نیستم 

بعضی ساعت ها عاشق 

بعضی از ساعت ها فارق  

بعضی ساعت ها شاد ..شاد 

بعضی ساعت ها غمگین .. غمگین 

یعنی این منم 

یا این من از من نیست؟

خورشید اسمان درخشان است؟ 

یا این درخشانی از ان نیست؟

 من سایه ی خودم هستم؟ 

یا این سایه از من نیست؟ 

نکند دیگر خود... خودم را دیگر نشناسم؟ 

اما این هم خوشایند نیست  

من ایا بازم عاشق خواهم شد یا دیگر تنها خواهم ماند؟

سرما....عشق

 خسته شدم .... دستام سردن.... 

تو این زمستون که نه برف داره نه بارون 

دنبال یه دست بودم که باشه گرمای این دستمون 

یک دست برای گرم کردن دستام پیدا شده 

میترسم این دست همون دستی نباشه که قراره 

تو زمستون جای اینکه جیبم دستم را  گرم کنه 

 اون دستمو گرم کنه 

شاید هم خودش باشه اما تردید ودودلی...... 

 


 

عشق واژه ای که در کوچه پس کوچه های ذهنم 

گم شده  

عشق واژه ای است که تا به من نزدیک می شود 

 پشت نقاب تنهاییم قایم می شوم چون ازش میترسم 

می ترسم دوباره خودش نباشه........ 

فقط......... 

دلم رو اسیر خودش کرده باشه.

بودم....

اری تو رفتی و من تو رو توی غبار لحظه هام گم کردام   

روز ها گذشت زمستان امد اری زمستان سردی بود   

تو بازگشتی و من از ذوق امدنت هیچ چیز و هیچ کس را ندیدم   

باز هم می گفتن نیست باز هم می گفتن توی مه گم میشه  

ولی من دستت رو محکم گرفته بودم توی زمستون به دونه هایی   

که اروم اروم میومدن رو لباس هامون مینشستن زول میزدم   

روی برف ها با هم لیز می خوردیم فارغ از هر سختی و دوری  

اینقدر لیز خوردیم تا که داشت بهار می اومد  من دست تو رو   

ول کردام تو دست من رو یه دفعه دیدم که بهار داره تموم میشه 

فصل تنهای من تو راه داره میرسه با خود فکر میکردام بعد از تابستان   

پاییز دوباره تو را خواهم دید و دوباره صدای خش خش برگ ها  

شادم خواهند کرد اما......  

تابستان تمام شد و هرگز ان پاییز نیامد که تو را ببینم  

 و هر سال پاییز به یاد تو خاطراتم را مرور میکنم   

دوستت دارم

بودم

یه روز از روز های پاییزی بود من تو رو دیدم تو من را دیدی

روز خوبی بود دوشنبه ی سردی بود شب بود اره شب بود

نه اون شب....شب تاریکی که روز توش موج میزد شب روشن

احساس کردام دلم داره سوراخ می شه از عشق تو بهترین تو بودی

گفتم اره بودم اره  تو بودی اره اما همه می گفتن نیستی تو

ولی من می گفتم بودی

اینقدر همه گفتن نیستی که باورم شد نیستی

دیگه منم نبودم

ولی هنوز اون شب که مثل روز بود زنده است

خدا

چشمانم را می بندم  هیچ جیز نیست باز هم پافشاری می کنم برای هیچ چیز

هیچ چیز پشت پلکانم  نیست دنبال چه هستم؟ تو می دانی؟ اری اری

به دنبال ارزو های گم شده ام هستم نه ...نه ... نه خاطراتم را نمی خواهم

رویاهایم را می خواهم ارزو هایم را می خواهم قلم  به دست به سطح  این

کاغذ فشار می دهم تا افشاره ی مغزم را بیرون بریزم اما بدرستی چیزی نیست

نکند من رویاهایم را گم کرده ام؟ نه باور نمی کنم بازهم  پلک هایم را روی هم

می گذارم باز هم چیزی نیست رو به اسمان  دعا می کنم  از خدا می خواهم

تا کمکم کند به ارامی پلک هایم را می بندم اری نوری می بینم نوری از جنس بلور

به زیبایی دشت به وسعت اسمان به زیبایی خدا هر چه هست نور اومید است از جانب کیست؟

می دانم.