-
تنهایی و هووم و من و ....
یکشنبه 29 آبانماه سال 1390 07:52
در فضایی تاریک نشسته ام صدای پچ پچ افرادی میاید که شاید انها هم روزی مثل من در تنهایی خود غرق شوند من چشم به پله ایی دوخته ام که هیچ گاه قرار نیست از ان فردی بالا بیاید که قلبش تنها برای من میزند و شاید قلب من تنها برای او بزند ... حس تنهایی ... حس پوچی اهنگی ارام من را در برگرفته است انگشت هایم سرد اند بوی سیگار این...
-
هوم
یکشنبه 15 آبانماه سال 1390 12:46
باز هم پاییز باز هم خاطرات باز هم کافه هوم وقهوه ی تلخ تاریکی در کنار موکای خامه ای سرمای سخت..عطر..ادامس تاکسی...خونه..و باز هم تنهایی و باز هم یاد روزگاران قدیم یادگاریهای که هیچ وقت پاک نخواهند شد یاد ان روزها گرچه شیرین نیست تلخ هم نیست مثل یه فهوه تلخ که تو کافه هوم اروم اروم می خوری حس تلخی تمام وجودن را میگیره...
-
کودکی
یکشنبه 15 آبانماه سال 1390 12:01
تنهایی واژه اشنا در کوچه ی خاطراتم کودک هم بودم تنها بازی می کردم من و عروسکانم ود کنار درختی پیر به نام انجیر قالیچه ای که دیگر امروز تمام گلهایش پژمرده اند من را در اغوش می کشیدند و عروسکانی که امشب به یادشان افتادم در روزگار امروز به خاطرات پیوستند و ان درخت پیر انجیر در ان کوچه بن بست که انتهایش حس میکردم جاده...
-
سکوت
یکشنبه 8 آبانماه سال 1390 10:03
سکوت است سکوت.....سکوتی خوف انگیز من هستم و باران تنهای...تنها کوچه ای تاریک و نم زده از باران من تنها در حسرت یک بوسه به اتنهای شبی میروم که پایانش را دست ندارم سکوت...باران...تنهایی
-
برف
شنبه 30 مهرماه سال 1390 20:39
خیلی اروم ..... خیلی ساکت میومد پایین بدون هبچ حسی فقط حس سرما داشت فقط بی کسی بود که تمام وجود دونه برف را احاطه کرده بود اینقدر اروم اومد پایین بی صدا که خودش گریه اش گرفته بود
-
طوفان
چهارشنبه 30 شهریورماه سال 1390 17:48
گاهی وقت ها فکر میکنی زندگیت خیلی شاد همه چی خوبه یاد اهنگ حمید طالب زاده میوفتی که می گه همه چی اروم من چقدر خوشحالم بعد یهو یه طوفان میاد می فهمی همه چی اشتباه و هیچ وقت تو خوشحال نبودی فکر میکردی خوشحالی همش یه توهم بود و بعد ان طوفان تازه میفهمی چقدر تنهایی و بدبخت.....
-
خاطرات پاییز
پنجشنبه 17 شهریورماه سال 1390 15:37
در خیابانی ساکت راه میروم صدای برگ هایی که در زیر پایم خورد می شوند نگرانم میکند بوی نم در تمام ریه ام پخش میشود موهایم از نمریز باران فر می شود با خود می گویم ای وای پاییز دوباره امده می ترسم...میدانی چرا؟؟ چون هر سال پاییز برایم خاطراتی را زنده میکند که هم دوستشان دارم هم ندارم خود هم نمیدانم چرا؟ تو میدانی؟؟
-
اسمان
جمعه 14 مردادماه سال 1390 21:31
به اسمان نگاه می کنم ابر های سفیدی در پس نیلگون اسمان می رقصند اما غم تنهایی است که در انها موج می زند هر چند که اسمان بزرگ است اسمان تنها نیست این منم که تنهایم.....
-
دیوار
چهارشنبه 12 مردادماه سال 1390 15:34
چند روزی است با دیوار سخن میگویم دیواری از جنس سنگ دیواری از جنسی سخت برای دیوار گریه میکنم میخندم اما هر چه باشد او دیوار است کاری نمیکند ناراحت نمیشود خوشحال نمیشود تنها گوش میکند نگاه میکند و اخر بی تفاوت میگذرد و من ساعت ها به جایی خیره میشوم بدون انکه بفهمم ساعتی هست و زمانی اری من تنهایم.... تنها شاید باید با...
-
بارها از خود پرسیده ام
پنجشنبه 12 اسفندماه سال 1389 15:50
بار ها از خود پرسیده ام برای چه زنده ام؟ بار ها از خود پرسیده ام تولدم از برای چه بود؟ بار ها پرسیده ام زندگی سخت است یا من سخت گیرم؟ بار ها پرسیده ام ایا من همان هستم که بودم یا روزگار من را عوض کرده؟ بار ها پرسیده ام من دوست خدا هستم یا خدا دوست من یا هر دو دوست هم ؟ بار ها پرسیده ام مهربانی رنگ اسمان است یا از جنس...
-
این روزها تنها خواهم ماند؟
چهارشنبه 20 بهمنماه سال 1389 13:27
زندگی ....اره زندگی............ خیلی با هات حرف دارم اما........ تو دستت رو محکم رو گوشات گذاشتی... چرا؟؟؟ زندگی واقعا چرا زندگی با من این چنین میکند نمیدانم..... این روز ها خسته ی خسته ام نه از امتحان ها نه از درسها نه از کسی بلکه از خودم خسته ام از خود وجودییم از خودم که انگار خودم نیستم بعضی ساعت ها عاشق بعضی از...
-
fire of love
یکشنبه 19 دیماه سال 1389 15:22
اتیش عشق روشن شد حالا دیگه می سوزونه دیگه هیچی به جز عشق یاد ادم نمی مونه دلم میگه بسوز بسوز با اتیش عشق ولی حس میکنم جسمم نمیکشه نمی تونه نمی تونه....... زیر این سقف خراب پشت این درهای بسته فقط گرمای تو مونده توی این قلب شکسته توی جنگل فلز وسط قوقای شب بیا دستمو بگیر من و از این جا ببر ای عشق صدام کن که فریاد بزنم...
-
سرما....عشق
جمعه 17 دیماه سال 1389 15:25
خسته شدم .... دستام سردن.... تو این زمستون که نه برف داره نه بارون دنبال یه دست بودم که باشه گرمای این دستمون یک دست برای گرم کردن دستام پیدا شده میترسم این دست همون دستی نباشه که قراره تو زمستون جای اینکه جیبم دستم را گرم کنه اون دستمو گرم کنه شاید هم خودش باشه اما تردید ودودلی...... عشق واژه ای که در کوچه پس کوچه...
-
گروه دوم و من
شنبه 4 دیماه سال 1389 20:42
چند روز پیش تو وب یکی از دوستان که اخر این جا سایتش رو میزارم یه چیزی خوندم چند روز تو فکرشم تو این جا یه چیزی نوشته بود که انگاری داشت من و می گفت می گفت: تو مدرسه کلا ۳ تا گروه بچه هست اولی جلو میشنه تو کلاس درسشم خوبه همه هم دوستش دارن اخرشم دکتری مهندسی چیزی میشه ازدواج میکنه سومی ته کلاس میشینه همیشه هم درس...
-
تنهایی
جمعه 26 آذرماه سال 1389 18:51
اومدم دوباره اومدم.............................. دوست دارید از چی بگم از روز های نبودنم از نبودنم بینتون نبودم اما حسم پیشتون بود تنهایی تمام ساعت های زندگیم را گرفته تنهایم با انکه دوستانی از جنس پوست و گوشت دارم اما قلبی به سختی سنگ دارند تنهایم چون تنهایم چون تنها بودن را با خندیدن پر میکنم دیوانه ام اری دیوانه ام...
-
جاده ی بی بازگشت
جمعه 7 آبانماه سال 1389 11:29
سلام بچه ها میدونم خیلی دیر اپ کردام اما پدر بزرگم فوت کرده بود درگیر بودم و اینکه دیگه از این کار ها البته ناراحت نشید که بابا بزرگم فوت کرده پیر بود 89 سالش بود خودش دوست داشت این زندگی رو رها کنه داشت زجر میکشید چه خبر ها من 2 هفته است که نیومدم دلم برای همتون تنگ شده بود در حد تیم ملی اینقدر اتفاق افتاده که باید...
-
خنجر
جمعه 23 مهرماه سال 1389 15:52
توی یک ایستگاه قطار ممکن هزار جور ادم پیدا بشه ولی اونی که دلش مثل دل من باشه خیلی کمه یکی که مثل من با پاییز جون بگیر و با زمستون بمیره پ.ن: سلام به دوستای گلم اگه من چند روز نبودم ببخشید یه اتفاقی افتاده بود که نمی شد بیام اینجا یکم دلم گرفته فقط یکم اخه همیشه دوست داشتم دوستی که دارم تا ابد مال من باشه (منظورم...
-
بازی یا پرسشنامه؟؟
شنبه 17 مهرماه سال 1389 21:36
بازی یا پرسشنامه؟؟؟؟ مرسی از ماهی جون که دعوتم کرد که تو این بازی شرکت کنم خیلی خوشم اومده از سوالات پس زود می خوام جواب بدم بدترین اتفاق زندگیم؟؟ فکر کنم بدترینش این بود که فهمیدم بزرگ شدام و خیلی از کارهای بچه گیم رو نمیتونستم انجام بدم خوبترین اتفاق زندگیام؟ دانشگاه قبول شدن و پیدا کردن دوست های خوب و رفتن به...
-
این روزها
جمعه 16 مهرماه سال 1389 13:39
این روز ها اسمون هم انگار دوست نداره پاییز رو نشون بده قایمش کرده تو بغلش انگاری جزئی از وجودش شده دوست نداره نشونش بده میترسه میترسه زمستون بعد از چند ماه بیاد ازش بگیرتش خودش رو جاش بزاره دلم برای همه تنگ شده بود دلم برای نوشته های تک تک تون تنگ شده بود خیلی خسته ام همش یا دانشگاه هستم یا اموزشگاه زبان خیلی سخته...
-
خنده ها ی الکی
جمعه 9 مهرماه سال 1389 13:04
میخندم انقدر میخندم در فضای اکنده از دود سیگار که دگر نای ایستادن ان را نداشته باشم و باز هم نگاه و باز هم تعجب که چرا میخندد؟ شاد است اری شاد است که میخندد شاد نیستم می خواهم بگویم زندگی هر کاری دوست داری انجام بده نیلو باز هم میخنده اما اروم می گویم خدایا خنده های واقعیم کجاست؟؟ پ.ن: دانشگاه رفتن و سرو کله زدن با...
-
پاییز...مهر...خاطره هام...کافه هوم
شنبه 3 مهرماه سال 1389 15:50
امروز رفتم رفتم به دانشگاه جایی که انگار واسم خواب دیده که دوباره تو فصل پاییز برام کلی خاطره بزاره خوشحالم قراره دیگه تنها نباشم اومید وارم این پاییز مثل همه ی پاییز های دیگه ام با یه نفر زیر بارون نم نم پیش خش خش برگ ها قدم بزنم که تهش نشه زمستون بشه یه کندو عسل پ.ن:رفتم دانشگاه دوباره اول مهر دختر پسر های ترم اولی...
-
دلیل خوشحالی
چهارشنبه 31 شهریورماه سال 1389 15:35
با سلام به همه دوستای گلم که همتون رو خیلی دوست دارم انگاری راجب مطلب پایین کسی چیزی نفهمید خواستم توضیح بدم که چند روز پیش مامانم گفت: بیا برو کلاس زبان ثبت نام کن ولی مثل همیشه نصفه ولش نکن که شد خط اولی نوشته ی زیر رفتم اون جا با یه برگه و یه خودکار و کلی سوال تائین سطح دادم که خیلی مسخره بود چون بعد گفتن:که باید...
-
امروز خوشحال
سهشنبه 30 شهریورماه سال 1389 11:37
امروز قرار بود همه کار هامو درست تا اخر انجام بدم رفتم توی خیابانی که ممکن بود اخرش مال من بشه رفتم گفت: بشین باخود گفتم: اره امروز باید برای همیشه باشم پشت یه صندلی نشستم با یک کاغذ پر سوال و یه خودکاره ابی با جوهری که فقط داشت راحت روی کاغذ سفید راه میرفت و خانه ها رو رنگ میکرد زول زدم با خودم گفتم: کاش می تونست...
-
بودم....
شنبه 27 شهریورماه سال 1389 16:28
اری تو رفتی و من تو رو توی غبار لحظه هام گم کردام روز ها گذشت زمستان امد اری زمستان سردی بود تو بازگشتی و من از ذوق امدنت هیچ چیز و هیچ کس را ندیدم باز هم می گفتن نیست باز هم می گفتن توی مه گم میشه ولی من دستت رو محکم گرفته بودم توی زمستون به دونه هایی که اروم اروم میومدن رو لباس هامون مینشستن زول میزدم روی برف ها با...
-
بودم
پنجشنبه 25 شهریورماه سال 1389 13:22
یه روز از روز های پاییزی بود من تو رو دیدم تو من را دیدی روز خوبی بود دوشنبه ی سردی بود شب بود اره شب بود نه اون شب....شب تاریکی که روز توش موج میزد شب روشن احساس کردام دلم داره سوراخ می شه از عشق تو بهترین تو بودی گفتم اره بودم اره تو بودی اره اما همه می گفتن نیستی تو ولی من می گفتم بودی اینقدر همه گفتن نیستی که...
-
بودن یا نبودن عشق
شنبه 20 شهریورماه سال 1389 15:55
چرا وقتی که ادم تنها می شه غم و غصه اش قد یک دنیا میشه میره یک گوشه ی پنهون می شینه اونجا رو مثل یک زندون می بینه غم تنهایی اثیرت می کنه تا بخوای به جنبی پیرت میکنه وقتی که تنها می شم اشک تو چشام پر میزنه غم میاد یواش یواش خونه ی دل در می زنه یاد اون شب ها می یوفتم زیر مهتاب بهار توی جنگل لب چشمه می نشستیم من و یار غم...
-
عید فطر مبارک
جمعه 19 شهریورماه سال 1389 01:10
عید فطر مبارک عید همگی مبارک نماز و روزه های همگی قبول عیدی من به همه ........ این جا نیست بیا ادامه مطلب اینم کادوی من به همه ایشالا همیشه مثل گل خوشگل باشید اما عمرتون مثل گل نباشه عید همگی مبارک
-
چند روز
چهارشنبه 17 شهریورماه سال 1389 14:39
سلام یک چند روزی می باشد که من در وبلاگ عزیزم چیزی راجب روز هام ننوشتم حالا می خوام همه رو یه جا بنویسم چند روز پیش جاتون خالی رفتیم سینما فیلم (یه جیب پر پول) خوب بود یکم خندیدیم جالب بود تو سینما همه در حال خوردن و باز کردن پفک و چیپس .... این چیز ها بودن یعنی ماه رمضون بود ما که نفهمیدیم این چه کاریه اخه مردم می...
-
خدا
دوشنبه 15 شهریورماه سال 1389 10:56
چشمانم را می بندم هیچ جیز نیست باز هم پافشاری می کنم برای هیچ چیز هیچ چیز پشت پلکانم نیست دنبال چه هستم؟ تو می دانی؟ اری اری به دنبال ارزو های گم شده ام هستم نه ...نه ... نه خاطراتم را نمی خواهم رویاهایم را می خواهم ارزو هایم را می خواهم قلم به دست به سطح این کاغذ فشار می دهم تا افشاره ی مغزم را بیرون بریزم اما بدرستی...
-
یادش بخیر
جمعه 12 شهریورماه سال 1389 15:01
یادم میاد یه روز برفی که همه جا از سرما یخ زه بود من و اون با هم بودیم دست تو دست هم روی برفها لیز می خوردیم به این بر فها و به سرما می خندیدیم یاد اون روز ها گر چه کم اما دل نشین مثل این که یک کیک خامه ای بخوری خوشمزه است یاد اون روزه برفی یاد اون سرمای زمستون یاد اون بخار شیشه یاد اون قهوه تلخ سرد شده یاد اون کوله...