تنهایی واژه اشنا در کوچه ی
خاطراتم
کودک هم بودم تنها بازی می کردم
من و عروسکانم
ود کنار درختی پیر به نام انجیر
قالیچه ای که دیگر امروز تمام گلهایش
پژمرده اند من را در اغوش می کشیدند
و عروسکانی که امشب به یادشان افتادم
در روزگار امروز به خاطرات پیوستند
و ان درخت پیر انجیر در ان کوچه بن بست
که انتهایش حس میکردم جاده خوشبختی است
شاید زنده باشد
ایا واقعا در انتهای کوچه ی خونه ی
ما جاده خوشبختی است؟
یا من تا ابد در حسرت این جاده خواهم سوخت؟