در فضایی تاریک نشسته ام صدای پچ پچ افرادی میاید
که شاید انها هم روزی مثل من در تنهایی خود غرق شوند
من چشم به پله ایی دوخته ام که هیچ گاه قرار نیست
از ان فردی بالا بیاید که قلبش تنها برای من میزند و شاید
قلب من تنها برای او بزند ... حس تنهایی ... حس پوچی
اهنگی ارام من را در برگرفته است انگشت هایم سرد اند
بوی سیگار این فضای تاریک را کاملا در بر گرفته است
حس همیشگی تنهایی ....
وقتی موکای تلخم را هم میزنم حس میکنم تمام زندگی
گذشتم را توش میبینم که داره همش
تو دایره ای از ابهامات غرق میشه
حس تلخ این موکا انگار قرار نیست تموم بشه چرا؟؟
کاش زندگی همین کافه بود و وسعتش همیت بود
روی صندلی کناریم کیفم همراه همیشگیم پیشم نشسته
دوست ندارم امروز کسی تنهایم را بهم برنه.... ا.م.ا.....
باز هم پاییز
باز هم خاطرات
باز هم کافه هوم
وقهوه ی تلخ تاریکی
در کنار موکای خامه ای
سرمای سخت..عطر..ادامس
تاکسی...خونه..و باز هم تنهایی
و باز هم یاد روزگاران قدیم یادگاریهای
که هیچ وقت پاک نخواهند شد یاد ان روزها
گرچه شیرین نیست تلخ هم نیست مثل یه
فهوه تلخ که تو کافه هوم اروم اروم می خوری
حس تلخی تمام وجودن را میگیره اما تو قلبت یه
حس شیرین را میفهمی و حاضری ۱۰۰تا قهوه تلخ
دیگه بخوری تلخی را حس کنی تا حس شیرین اون
روزها را تو قلبت دوباره و دوباره حس کنی....
تنهایی واژه اشنا در کوچه ی
خاطراتم
کودک هم بودم تنها بازی می کردم
من و عروسکانم
ود کنار درختی پیر به نام انجیر
قالیچه ای که دیگر امروز تمام گلهایش
پژمرده اند من را در اغوش می کشیدند
و عروسکانی که امشب به یادشان افتادم
در روزگار امروز به خاطرات پیوستند
و ان درخت پیر انجیر در ان کوچه بن بست
که انتهایش حس میکردم جاده خوشبختی است
شاید زنده باشد
ایا واقعا در انتهای کوچه ی خونه ی
ما جاده خوشبختی است؟
یا من تا ابد در حسرت این جاده خواهم سوخت؟
سکوت است
سکوت.....سکوتی خوف انگیز
من هستم و باران تنهای...تنها
کوچه ای تاریک و نم زده از باران
من تنها در حسرت یک بوسه
به اتنهای شبی میروم که
پایانش را دست ندارم
سکوت...باران...تنهایی