بادبادکی هستم در دست بی رحم باد دلم گرفته از خاک
چشمم خون از دست ادم های نا پاک
دلم می خاد یه هوای پاک
تنم خست اس از این همه گل و خاک
ماه رو که میبینم دلم میشه رونه میره به سوی خونه
میره همون جایی که ادماش مهربونه دلاشون پاک و صادق قلباشون مثل دریا می مونه
بقیه شعرم بمونه تا وقتی این زمونه با دل ما بخونه
(این شعر را سر یکی از کلاس هام واسه استادم نوشتم بهم گفت انگاری دل پری داری از این دنیا گفتم اره استاد اگه دلمو این جا باز کنم همه گریشون می گیره)
خیلی وقته که دلم با غصه همبازی شده
گلدون خاطره هام شکسته و شاکی شده
خیلی وقته قاصدک قهر کرده با نگاه من
طفلکی شرمنده از این همه بی خوابی شده
نمیدونم که چرا غنچه دیگه وا نمیشه
شاید امشب بلبلی سوی قفس راهی شده
شبنما نمیتونن جواب کنن غصه ها رو
از هجوم قطره ها سیل توی شهر جاری شده
دیگه سوسنی نمونده توی باغچه دلم
شمعدونی نشسته و به تنهایی راضی شده
روزگار بین منو گلهای سرخ بسته پلی
اما خیلی وقته که شکسته و خالی شده
دیگه جایی نیس به جزء اغوش باز فاصله
مطمئنم پنجره بغض کرده ناراضی شده
نمی خوام باره دیگه ثانیه ها مرور بشن
عقربه از بس نشسته منتظر خاکی شده...
(یلدا ستایش)
دوست دارم به هیچی فکر نکنم دوست دارم آزادو رها بدوم توی خیابون
داد بزنم بگم منم آزادم و بلند بخندم و بگم منم آزادم
نمی دونم چرا اینقدر از این زندگی خسته شدام؟ چرا؟ چرا؟
چرا این همه چرا هست؟
می خوام سرم رو از پنجره بیارم بیرون و داد بزنم بگم پس کجایی؟
تویی که همیشه میگی هستی پس کجایی؟
الان که نیازت دارم کجایی؟
من دارم از از تنهایی میمیرم
دارم از غصه میپوسم
بیا ونجاتم بده
بیا
زودتر بیا
(نوشته ی خودم چند ماه پیش وقتی داشتم زیر فشاره درس هام میمردم)
حالمان بد نیست غم کم میخوریم
کم که نه هر روز کم کم میخوریم
اب می خواهم سرابم میدهند
عشق می ورزم عزابم میدهند
خود نمی دانم کجا رفتم به خواب
از چه بیدارم نکردی افتاب
خنجری بر قلب بیمارم زدند
بی گناهی بودم دارم زدند
عاشقی درد قشنگی است که درمانی ندارد
عاشقی جرم قشنگی است که معنایی ندارد
عاشقی جنگل سبزی است که فردایی ندارد
اشک ها هم
اشک های قدیم
اشک های امروزی
از هیچ غمی خالیات
نمی کنند.
دوستای گلم میخوام یه جریان تعریف کنم امروز دختر عموم بهم زنگ زد و گفت: با دوستام دارم میرم تهران خرید میای بریم. من دوست داشتم برم اخه دختر عموم رو از عید ندیده بودم اون اخه تازه از شهرستان اومده مسافرت این جا به مامانم و بابام که گفتم گفتن نه میدونید دلیلشون چی بود چون اون دختر خلفی واسه خوانواده اش نیست خوشم نمیاد باهاش بری بیرون اخه چه دلیل مسخره ای میتونه باشه انگاری داره داستان فیلم فاصله ها دوباره تکرار میشه
من شدم سعید و دختر عموم ساسان است نمیدونم به هر حال من یه بهانه الکی اوردم تازه دروغ گو هم شدم اونم گفت باشه
بعد گفت پس بعد از ظهر قرار میزاریم همدیگرو یه جا می بینیم منم مجبور شدم بگم باشه ولی مامانم اینقدر دستور دادن که میرید پسر همراهش نباشه
زود برگردی دیر نکنی جای خاصی نری اخه مگه بیچاره می خواد منو بکوشه
تازه اگه میخواست این کارو بکنه من راضی بودم
تازه من و اون بچه که بودیم خیلی با هم جور بودیم
اما الان خانواده من زیاد خوششون نمیاد از این دخترعموم به هر حال بی خیال
اخه منم اثراری ندارم اخه دوستای بهتر از اون دارم
دوستای گلم یه مطلب با حال توی ادامه مطلب گذاشتم بخونید از خنده میمیرد(البته خدا نکنه)
یاد میگیرید که چگونه شوهر خودتون رو دیوونه کنید...........